بهنام خداوند جان و خرد
كزين برتر انديشه برنگذرد
(حكيم فردوسى)
*
بسم الله الرحمن الرحیم
وَ إِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَ مَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ
وبلاگ سرودههایم دربارهی هنر و نویسندگی و شاعری:
www.lalazad.blogfa.com
شعر شاعران معاصر:
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
زیر درخت گیلاس، بر اساس یک ماجرای واقعی
فضل الله نکولعل آزاد
وبلاگ شمارهى شش
عکس هفته 👇
🖕 عکس ماهانه؛ دکتر نسرین سید زوار دکترای ادبیات فارسی، استاد ادبیات در کنسولگری ایران در استانبول
شاهكار شعراى متقدم و معاصر ايران
به كوشش: فضل الله نکولعل آزاد
برترين شعرهاى شاعران معاصر و کهن را در اينجا بخوانيد!
دربارهی هنر و آموزش نویسندگی و شاعری:
اين وبلاگ بهمنظور گسترش و اعتلاى ادبيات فارسى و آشنا كردن شما عزيزان با شعر شاعران پارسى زبان ايجاد شده است! بديهى است كه اشعار بزرگان اهل ادب بدون غلط ادبى، ثبت و با دقت و وسواس فراوان انتخاب خواهد شد و اگر احياناً اشتباه تايپى مشاهده كرديد، لطفا در ستون نظرها اطلاع دهيد!
ضمنا در این مجموعه به منظور تشویق تازهشاعران برخی از سرودههای متوسط نیز آمده است.
توضیح اینکه؛
از آنجا که برخی از مطالبم را دوستان تایپ کردهاند؛ ممکن است، در متن آن واژهای اشتباه تایپ شده یا فاصلهی حروف و واژگان رعایت نشده و یا اصولا اشتباه از من بوده باشد که به این وسیله از بازدیدکنندگان محترم پوزش میطلبم و تلاش میکنم، در پی رفع آن باشم.
فضلالله نکولعلآزاد
توضيح دیگر اينكه؛ اشعار بزرگان بر اساس معيارهاى ادبى و هنرى گزينش خواهد شد، نه مانند گروهى خودنماى سودجوى بىتعمق كممطالعه كه براى انتخاب اشعار از شيوهى (بُر زدن يا شير يا خط انداختن) بهره مىبرند و شعرها را پرغلط ثبت و سپهر رایانهای اينترنت را سرشار از سرودههاى سست خود يا دوستان تازهوارد خود كرده و مىكنند؛ به گونهاى كه اشعار حرفهاى بزرگان سخن ميان هزاران وبلاگ به اصطلاح شعر گم مىشود!
امروزه هر كس كه كمى با وزن و قافيه آشنا مىشود، گمان مىكند كه در امور شعرى صاحبنظر است و به خود اجازه مىدهد كه هر بافته را به عنوان شعر در وبلاگ خود ثبت كند.
در برخى از آنها چه بسيار شعر بزرگان را مىتوان يافت كه داراى اشتباههای ادبى و تايپى است و همان در ديگر وبلاگها نيز به چشم مىخورد و اين بدين معناست كه اين بزرگواران، شعرها را بدون تعمق و انديشيدن از يكديگر كپى مىكنند! براى نمونه سعدى مىگويد:
(گرگ دهنآلوده و يوسف ندريده)
اما متاسفانه در وبلاگهايى كه همه از روى يكديگر كپى كردهاند؛ نوشته شده:
(گرگ دهنآلودهى يوسف ندريده)
البته میپذیریم که مصرع مذکور از کتاب ثبت شده است اما باید دانست، اين مصراع معناى مورد نظر سعدى را افاده نمىكند! چرا كه جنبهى سوالى دارد و نمیتواند، براى اظهار بىگناهى بهكار میرود! يعنى: هرگاه كه فرد بیگناهی مورد اتهام واقع شود؛ بهمنظور اظهار بیگناهی خود اين مصرع (گرگ دهنآلوده و یوسف ندریده) را بر زبان جارى مىسازد. حال اصل قضيه بدين قرار است؛ فرزندان يعقوب شبانگاهان با چهرهاى غمزده وارد خانهى پدر شدند و پیراهن سالم یوسف را که قبلتر به خون گوسفندى آلوده کرده بودند؛ نزد يعقوب نهادند و با گريهى تصنعى گفت: ای پدر!
حقیقت این است که یوسف را گرگ پارهپاره کرد و این هم پیراهن خونآلودهى اوست!
یعقوب گفت: عجب! چه گرگ هشيارى! يوسف را از پشت لباس دريده! به گونهاى كه هيچ آسيبى به لباس وارد نساخته است!
حال منظور از مصرع مذكور این است؛ از آنجا كه گرگ يوسف را ندريده؛ مصرع:
(گرگ دهنآلوده و یوسف ندریده)
از آن زمان براى اظهار بىگناهى به صورت ضربالمثل مورد استفاده قرار گرفت و سعدی شيرازى هم در غزل خود بدان اشارت فرموده:
(ای یار جفا کرده پیوند بریده!
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
درکوی تو معروفم و از روی تو محروم؛
گرگ دهنآلوده و یوسف ندریده)
برای درستی گفتارم میتوانید به امثال و حکم مرحوم دهخدا رجوع کنید تا دریابید که سخنی به گزاف بر زبان نراندهام!
امثال و حکم دهخدا. جلد سوم. صفحهی ۱۳۰۱ خط هفتم
غالبا همه این مصرعِ امیر خسرو دهلوی:
(ابر، باران و من و یار ستاده به وداع)
را نادرست میخوانند و مینویسند. یعنی؛ در جُنگ شعرها در كتاب، رادیو، تلویزیون، اينترنت، روزنامهها، ماهنامهها و حتا شاعران در مجالس شعر:
اینگونه مىنويسند و میخوانند:
(ابر و باران و من و یار ستاده به وداع)
کسی نمیپرسد آخر ابر و باران همراه شاعر و یار چه میکند و اصولا این عبارت چه معنایی در پی دارد؟
منظور امیرخسرو از: (ابر، باران) این بوده: ابر در حال باریدن و من و یار در حال وداع ایستادهایم! یعنی ابر هم از غم وداع من با یار حالتی گریان داشته است.
بهویژه که شاعر در مصرع گذشتهتر میگوید:
(ابر، میبارد و من میشوم از یار جدا)
پس بارش باران مدنظر شاعر بوده است اما آنچه كه نامشخص است؛ اين است كه چرا جناب همایون شجریان هم آنرا اشتباه خوانده است! ایشان حتا شعر حافظ؛ (بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت) را (بر سر آن است ...) خوانده و وزن غزل را خراب کرده است. حال جای تعجب اینجاست که گروهی کممطالعه، کلام ایشان را حجت دانسته و از آن بهبعد در سپهر رایانه (فضای مجازی) عرض کردهاند، بهگفتهی ایشان (بر آن سر است) درست است!
چنانچه به مطالب برخی از رسانهها و سپهر رایانه رجوع كنيم؛ مىبينيم كه شعرها اشتباه درج شده و مىشود!
هماكنون به پايگاه اطلاعرسانى اينترنت مراجعه كنيد و شعر محمدرضا شفيعىكدكنى را ملاحظه فرماييد:
(شهر خاموش من آن روح بهارانت كو؟)
مىبينيد كه ٩٥ درصد وبلاگها يك مصرع آن را جا انداختهاند؛ يعنى اين مصرع:
(سوت و كور است شب و ميكدهها خاموشند)
و اين چيزى جز كپى كردن كوركورانهى مطالب را نمىرساند!
مرحوم شريعتى در شعر «شمع» خود مىگويد:
(آه اى ياران! به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد)
در وبلاگها مصرع دوم آن به اشتباه ثبت شده:
(ورنه امشب مرگ به فريادم رسد)
يعنى اينكه؛
پرواضح است كه همه از يكديگر كپى كردهاند و ندانستهاند كه در مصرع مرحوم شريعتى، همزهی (امشب) به گاف (مرگ) وصل شده و وزن شعر به خوبى رعايت شده است اما در وبلاگها، سكتهی قبيح روى داده است و آنچه كه نامشخص است؛ اين است كه چرا جناب كويتىپور هم آنرا اشتباه خوانده است!
نمونهاى ديگر، قطعه شعر خسرو گلسرخى:
همیشه دست ترا تیغ فاتحانهی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ممتد وای
زمان حادثه خوش آمدی، سلام به رویت
در اكثر وبلاگها ثبت شده:
هميشه دست ترا (تيغ) تيغ فاتحانهى ديگر
يعنى اسم (تيغ) را دوبار تكرار و وزن شعر را خراب كردهاند!
و همينطور:
سكوت در دل اين آشيانه(ى) ممتد واى
كه (ى) بعد از (آشيانه) زائد است و موجب سكتهى قبيح شده است!
و همين طور:
زمان حادثه خوش آمدى سلام (بر) رويت
كه بهجاى (به)، (بر) آمده و وزن شعر را مختل كرده است!
صائب تبريزى مىگويد:
درون خانهى خود هر گدا شهنشاهی است
اما در بسيارى از وبلاگها اينگونه ثبت شده است:
درون خامه هر گدا شهنشاهی است
نمونهها در اين زمينه بسيار است كه درج آنها در اين بخش نمىگنجد!
پايان سخن اينكه؛
﴿تمام علاقمندان به هنر شعر را دوست دارم و منتظر نظرهاى سازندهى شما دوستان عزيز هستم﴾
(هر گونه كپى بردارى به وسيلهى رباتها ممنوع است)
بهترین سرودههای فردوسی، مولانا مولوی، ناصر خسرو، خواجوی کرمانی، حافظ شیرازی و سعدی شیرازی به کوشش: نکولعل آزاد
*
http://lalazad.blogfa.com
فضل الله نکولعل آزاد
http://faznekooazad.blogfa.com
سرودههای آزاد
http://fazlollahnekoolalazad.blogfa com
گنجور شعر
http://f-lalazad.blogfa.com.
مطالب ادبی آزاد
http://karshenasaneadabiatefarsi.blogfa.com ›
کارشناسان ادبیات فارسی
http://www.nekoolalazad.blogfa.com.
زیر درخت گیلاس
http://nazarhayeadabi.blogfa.com.
نظرهای ادبی کارشناسان
http://nekooazad.blogfa.com
گنجینهی ضربالمثل
اول نیت کنید، سپس از تصویر زیر عکس بگیرید. همان فال شما خواهد بود.
ما از پیشنهادهای سازندهی شما دوستان استقبال میکنیم
توجه
[كپىبردارى بهوسیلهی رباتها تحت هر شرايط ممنوع است]
{هر گونه كپىبردارى شخصی بدون نشانی اینترنتی یا بدون ذكر نام شاعر و نويسنده ممنوع است}
{بديهى است متخلف تحت پيگرد قانونى قرار خواهد گرفت﴾
خندهی گل
سرِ آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید، محال است، دگر غنچه شود!
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان میشود از پردهی شرم
برق از ابر محال است، نمایان نشود
پنبهی نازده حلاج ز حق میخواهد
مغز منصور محال است، پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهیچشمیِ ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است، پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگِ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مُهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصلهاش گوهر غلطان نشود
حرص جان میدهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود، جامهی فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمهی حیوان نشود
شاعر؛ صائب تبریزی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
مخاطبین محترم
پیشاپیش عید سعید باستان را به شما و خانوادهی محترمتان تبریک عرض میکنم.
ان شاءالله سال جدید (۱۴۰۳) سالی پربرکت و پررونق برای تکتک ایرانیان عزیز در سرتاسر جهان باشد.
امیدوارم همواره در پناه خدا موفق و موید باشید.
شروع سال نو با حافظ شیرازی👇👇
نوبهار
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گرچه راهی است پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
شاعر؛ حافظ شیرازی
http://faznekooazad.blogfa.com
سرودههای آزاد
http://fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
گنجور شعر
http://f-lalazad.blogfa.com
مطالب ادبی آزاد
http://karshenasaneadabiatefarsi.blogfa.com ›
کارشناسان ادبیات فارسی
http://www.nekoolalazad.blogfa.com
فضل الله نکولعل آزاد
Www.lalazad.blogfa.com
معاشران
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت اُنس است و دوستان جمعند
و انْ یکاد بخوانید و در فراز کنید
رَباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
نخست، موعظهی پیر صحبت این حرف است
که از مُصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
شاعر؛ حافظ شیرازی
Www.Lalazad.blogfa.com
http://faznekooazad.blogfa.com
سرودههای آزاد
http://fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
گنجور شعر
http://f-lalazad.blogfa.com
مطالب ادبی آزاد
http://karshenasaneadabiatefarsi.blogfa.com ›
کارشناسان ادبیات فارسی
http://www.nekoolalazad.blogfa.com
فضل الله نکولعل آزاد
Www.lalazad.blogfa.com
پایان شب
پایان شب سخن سرایی
میگفت ز سوز دل همایی
فریاد كزین رباط كهگل
جان میكنم و نمیكنم دل
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا
مانده است دمی و آرزوساز
من وعدهی سال میدهم باز
آزردهتنی فسردهجانی
در پوست كشیده استخوانی
در حنجرهام به تنگ انفاس
از فربهیام نشانه آماس
با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن
جز وهم محالپرورم نیست
میمیرم و مرگ باورم نیست
زودا كه كنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین
از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار
در خوابگه عدم برندم
لب تا ابد از سخن ببندم
زین دود و غبار تیرهی خاك
غسل و كفنم مگر كند پاك
ای دختركان نازپرور
ای در صدف زمانه گوهر
زنهار به مرگ من ممویید
جز ذكر و دعای حق مگویید
از من به بهشت دور باشید
گر چهره به ماتمم خراشید
این چیست فغان و بانك و فریاد
چون طایری از قفس شد آزاد
كردم سفری ز دار فانی
رفتم به سرای جاودانی
مرگ است حیات تازه در نقل
از مسكن حس به مأمن عقل
چون دست به كار حق نداریم
باید ره بندگی سپاریم
آنجا كه قضای حق دهد بیم
كو چاره به جز رضا و تسلیم
پند پدرانهام نیوشید
در كار رضای حق بكوشید
ای میوهی باغ زندگانی
ای نوگل گلشن جوانی
دین ورز و به كار معرفت كوش
این پند ز خیرخواه بنیوش
در خدمت خلق باش یكسان
از كس مَطَلب جزای احسان
آن را كه سعادت است یارش
بخشایش و بخشش است كارش
باید كه فزون ز قدر سینه
نه مهر بود تو را نه كینه
آنجا كه سه خواهرید همكار
كس را مدهید در درون بار
باشید چنان به راز دمساز
كز پرده برون نیوفتد راز
گریید به خویش یا بخندید
در بر رخ اجنبی ببندید
باشد شرری ز دوزخ جهل
واگفتن راز پیش نااهل
بیگانه كه محرم شما نیست
جز در پی مال و ملك ما نیست
خصمی است كه طرح دوستی ساخت
تابین شما خلاف انداخت
آن دیو رجیم شوم بدخواه
رانیده ز خود، نعوذ بالله
دلتان ز عواء سگ نلرزد
دنیا به بهای دین نیرزد
از مادرتان نگاهداری
باشد در گنج رستگاری
در مذهب حق رضای مادر
با طاعت حق بود برابر
آن را كه سعادت است و ادراك
در خدمت مادر است چالاك
و آنان كه مرا نواده باشند
از بطن شریف زاده باشند
پند پدرانه نوش سازند
آویزهی گوش هوش سازند
چشم از شهوات تن بپوشند
در علم و عمل همی بكوشند
دنیا و هر آن چه جاه و مال است
رنج دل و آفت كمال است
زنهار حذر كنند زنهار
از آدمیان آدمیخوار
آن را كه به دوستی زند لاف
پالوده كنند صاف و ناصاف
باشند بر او فتاده غمخوار
هرگز ندهند بر كس آزار
با یكدگر اندرین زمانه
باشند به دوستی یگانه
از حقد و حسد نفور باشند
وز هم چشمی به دور باشند
گر زانكه خلاف پیش گیرند
نوشی بدهند و نیش گیرند
چون صافی خویش گشت تیره
بیگانه شود به هر دو چیره
ور زانكه دهند پشت بر پشت
بر خصم شوند آهنین مشت
زیب سخنم كنم تمامی
تضمین سه بیت از نظامی:
«غافل منشین نه وقت بازی است
وقت هنر است و سرفرازی
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
چون شیر به خود سپه شكن باش
فرزند خصال خویشتن باش»
ای تازه نهالهای باغم
ای در شب زندگی چراغم
از من به شما درود باشد
وین نظم به یادبود باشد
در سال هزار و چارصد بود
كاین گوهر نظم را سنا سود
زان پیش كه همه ببایدم بست
آن به به دعا برآورم دست
حق در دو جهان پناهتان باد
برخیز و صلاح راهتان باد
باشید مدام در سه نعمت
امنیت و عزت و سلامت
ای بار خدای صنعآرای
بر بندهی كمترین ببخشای
راهی نبود در رجا را
جز مهر علی و آل ما را
با دست تهی و شرمساری
دارم ز تو چشم رستگاری
هر چند كه غرقهی گناهم
بادا كرم تو عذرخواهم
در خاتمت ای خدای منان
در من بنگر به چشم احسان
شاعر؛ استاد همایی
به گزارش روابط عمومی، دکتر کورش صفوی، استاد بازنشسته گروه زبان شناسی دانشکده ادبیات فارسی و زبان های خارجی دانشگاه علامهطباطبائی در ۶۷ سالگی، دار فانی را وداع گفت.
دکتر صفوی، زادهی ۶ تیر ۱۳۳۵ در تهران بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در آلمان و اتریش به پایان برد و در سال ۱۳۵۰ به تهران بازگشت. به دلیل نپذیرفتن دیپلم اتریش از سوی ایران، در همان سال دوباره به دبیرستان رفت و دیپلم ریاضی گرفت؛ سپس به رشتهی زبان و ادبیات آلمانی دانشگاه تهران رفت و سال بعد به مدرسهی عالی ترجمه انتقالی گرفت و در سال ۱۳۵۴ موفق به اخذ لیسانس از این دانشگاه شد.
در همان سال برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و پس از یک فصل تحصیل در رشتهی زبانشناسی در دانشگاه دولتی اوهایو و دو نیمسال تحصیل در ام.آی. تی، به دلیل بیماری پدر به ایران بازگشت. در سال ۱۳۵۶ وارد دورهی کارشناسی ارشد زبانشناسی دانشگاه تهران شد و موفق شد در سال ۱۳۵۸ و پیش از انقلاب فرهنگی ارشد خود را بگیرد. او در همان سال ۱۳۵۶، ابتدا به صورت حقالتدریسی، سپس به صورت قراردادی و پیمانی به استخدام دانشکدهی علوم و ارتباطات درآمد. نزدیک به ۱۰ سال پس از اخذ کارشناسی ارشد خود و هنگامی که دوره دکتری زبانشناسی دانشگاه تهران دوباره بازگشایی شد، وارد این دوره شد و در سال ۱۳۷۲ دکتری زبانشناسی خود را از این دانشگاه گرفت.
از آثار او میتوان به این کتابها اشاره کرد: «درآمدی بر زبانشناسی»، «واژهنامهی زبانشناسی»، «نگاهی به پیشینهی زبان فارسی»، «هفتگفتار دربارهی ترجمه»، «از زبانشناسی به ادبیات»، «گفتارهایی در زبانشناسی»، «درآمدی بر معنیشناسی»، «منطق در زبانشناسی»، «از زبانشناسی به ادبیات، «معنیشناسی کاربردی»، «فرهنگ توصیفی معنیشناسی»، «نگاهی به ادبیات از دیدگاه زبانشناسی»، «زبانهای دنیا: چهار مقاله در زبانشناسی»، «آشنایی با نظامهای نوشتاری»، «آشنایی با معنیشناسی»، «آشنایی با تاریخ زبانهای ایران»، «آشنایی با تاریخ زبانشناسی»، «مبانی زبانشناسی. با همکاری احمد سمیعی، لطفالله یارمحمدی»، «استعاره از نگاهی دیگر»، «سرگردان در فلسفهٔ ادبیات» در حوزه تألیف و «سه رساله دربارهٔ حافظ»، «نگاهی تازه به معنیشناسی»، «تاریخ خط» ترجمه عباس مخبر و کورش صفوی، «روندهای بنیادین در دانش زبان»، «دوره زبانشناسی عمومی»، «زبان و ذهن»، «فن دستور»، «زبانشناسی و ادبیات»، «محفل فیلسوفان خاموش»، «فردینان دو سوسور»، «زبان و اندیشه»، «دنیای سوفی»، «دیوان غربی شرقی»، «بوطیقای ساختگرا» و «درآمدی بر معنیشناسی زبان» در حوزهی ترجمه!
بهنقل از؛ سایت دانشگاه علامه طباطبایی
خدایش رحمت کناد! روحش شاد
فضل الله نکولعل آزاد
www.lalazad.blogfa.com
سربهعدم
سربهعدم درنه و یاران طلب
بوی وفا خواهی از ایشان طلب
بر سر عالم شو و هم جنس جوی
در تک دریا رو و مرجان طلب
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبهی گنبد گردان طلب
مائدهی جان چو نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب
روی زمین خیل شیاطین گرفت
شمع برافروز و سلیمان طلب
ای دل خاقانی مجروحخیز
اهل به دستآور و درمان طلب
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهی حیوان طلب
خطهی شروان نشود خیروان
خیر برون از خط شروان طلب
سنگ به قرابهی خویشان فکن
خویش و قرابات دگرسان طلب
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب
روی به دریا نه و چون بگذری
در طبرستان طربستان طلب
مقصد آمال ز آمل شناس
یوسف گمکرده به گرگان طلب
شاعر؛ خاقانی
قاآنی؛ استعدادی که صرف تملقگوییهای شاهان قاجار شد و در راه چاپلوسی بههدر رفت، افسوس از آن طبع خدادادی!
دل دیوانه
دل دیوانه که خود را بهسر زلف تو بستهاست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستهاست
چهکند، طالب چشمت که ز جان دست نشوید؟
بوی خون آید از آن مست که شمشیر بهدست است
بهامیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالی است که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلند است و مرا طالع پست است
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت؛ کیات پای ببستهاست
حاشلله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شست است
گرد آن دانهی خال تو سیهموی تو دام است
دل شناسد که تنی هرگز از این دام نجستهاست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرست است
شاعر: قاآنی
مردان خدا!
مردان روزگار خدا را شناختند
بر دیو نفس با سپه عقل تاختند
هنگام رٓزم بیم ز دشمن نداشتند
خود را به روز حادثه هرگز نباختند
تسلیم رأی و حکم قضا و قدر شدند
بر قلعهی سکوت عَلَم بر فَراختند
چون شمع بهر گرمی هر جمع سوختند
چون زٓر به بوتههای محبت گداختند
با شوق دل به درگه باقی شتافتند
بر روی آب خانهی فانی نساختند
وقت کَرَم بهای محبت نخواستند
افتاده را ز راه فتوت نواختند
خفاش از آفتاب گریزان بوَد شفق
روشندلان، حقیقت حق را شناختند
شاعر: مجید شفق
عریانی
ز پیراهن برون آ، بیشکوهی نیست عریانی
جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی
گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی
دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی
در بربسته میگوید رموز خانهی ممسک
سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی
تو از خود ناشناسی حق عزت کردهای باطل
در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی
ز اظهار کمالم آب میباید شدن بیدل
لباس جوهرم چون تیغ تا کی ننگ عریانی؟
شاعر؛ بیدل دهلوی
*
مپرس!
مپرس، شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پردهی عالم هزار زیر و بم است
زيان اگر همهی سود آدم از هستی ست
جدال خلق چرا بر سر زياد و كم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک میکند ستم است
خبر نداشتن از حال من بهانهی توست
بهانهی همهی ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصلهی ما هنوز یک قدم است...
شاعر؛ فاضل نظری
ملکهی شعر ایران؛ سیمین بهبهانی
لوح خاطر
ای آنکه گاهگاه ز من یاد میکنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد میکنی
گفتی: برو، ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پرشکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنهی پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاهگاه ز من یاد میکنی...
شاعر: سیمین بهبهانی
رمز دفع بلا!
با این همه نگاه که دنیایی از غم است
گویی تمام سال در اینجا مٌحرم است
آن نوعروس حجلهی قسمت که خوشدلیست
جز ما به هرکه هست در این شهر مٓحرم است
جمعی نشستهاند سرِ خوان عیش و نوش
هل من مزید گوی که روزی ما کم است
دل را چگونه باز توان برد سوی عشق
وقتی که این حدیث فراموش عالم است
ما را ولی نصیب ز خمخانهی جهان
کمتر ز فیضبخشی یک قطره شبنم است
هرگز گمان مدار که این ابر یائسه
آبستن است و در رحمش آب زمزم است
در قلعهای به حیلت و افسون شدیم سنگ
گنگیم و رمز دفع بلا اسم اعظم است
این زخم کهنهای است که بدخیم میشود
امید ما هنوز به دارو و مرهم است
فریاد ما به گوش فلک هم نمیرسد
گویی به روی حنجرهها سنگ ماتم است
فرصت برای صحبت و دیدار عشق نیست
با این همه غمی که شب و روز همدم است
این قصهی دراز به پایان نمیرسد
تا این همه بلا و مصیبت در عالم است
شاعر؛ مجید شفق
☆
فریاد من!
روزی که عشق بیخبر از راه میرسد
گویی بشارتیست که ناگاه میرسد
گفتم به دل؛ صبور شو لختی امان بده!
چون با بهار یار تو از راه میرسد
فریاد من چو رعد طنین افکند به عرش
بنگر چگونه بر زبرِ ماه میرسد
ای آهوی گریخته از دام آرزو
کی پای تو به طرف کمینگاه میرسد؟
دارم امیدِ دست به دامن شدن ولی
دستم مگر به دامن کوتاه میرسد؟
قسمت نگر که بر لب من جای بوسهات
از عمق جان خسته، فقط آه میرسد
من بیژنم، اسیر سیهبخت روزگار
کی تا به دوست، نالهام از چاه میرسد
بر ما گذشت، آنچه که دلخواه ما نبود
دارم یقین حوادث دلخواه میرسد
چیزی نمانده است به آغاز فصل سال
پایان روزهای روانکاه میرسد
این کز دلم بر آمد و تا چرخ میرود
آه است و رفتهرفته به الله میرسد
شاعر؛ مجید شفق
چوب ملامت!
عشق مرا باز صدا میزند
گل به سراپردهی ما میزند
ساز مخالف نزند هیچگاه
نغمهی جان را به نوا میزند
گرچه نکردیم به غیر از وفا
یار به ما تیر جفا میزند
دشمن اگر هرچه کند، کرده است
دوست چرا سنگ به ما میزند
صید من آمد بنگر، بخت بد
جای هدف تیر کجا میزند
این دل هرجایی خود را بگیر
بوسه به هر بیسروپا میزند
من که سراپا همه شورم، چرا
عقل رهم را بهخطا میزند؟
میزندم چوب ملامت خرد
از که بپرسم که چرا میزند
از دل صحرای جنون سوی خود
باز مرا عشق صلا میزند
دوست ز جذبه به طواف آمده
مروهی دل را بهصفا میزند
دستِ بلا آینهی سینه را
با غم عشق تو جلا میزند
شاعر؛ مجید شفق
خارزار تعلق
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل، از آن گریزان باش
قد نهال خم از بار منّت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش
در این دو هفته که چون گل در این گلستانی
گشادهرویتر از راز میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش
ز گریه شمع به پروانهى نجات رسید
تو نیز در دل شب همچو شمع گریان باش
ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشادهرویتر از زخم با نمکدان باش
کدام جامه به از پرده پوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهى خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
خودی به وادی حیرت فکنده است، ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش
هوای نفس ترا ساخته است، مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا، سلیمان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهى حافظ خوشالحان باش
شاعر؛ صائب تبريزى
(فاعلاتن. مفاعلن. فَعَلن) با زحاف [فَعلَن]
حدیث او با ما
وقتی افتاد سنگی از بامی
بر سر عارف نکونامی
گفت؛
حمد ای خدای بندهنواز!
شاکرم ای کریم سنگانداز!
رهروی گفت؛
این چه گفتار است؟
کِی خدا شکرخواه آزار است؟!
خندهای کرد و گفتش آن دانا:
تو چه دانی حدیث او با ما؟
خواست گوید به خٌفیه در گوشم
کای فلان نیستی فراموشم
شاعر؛ محمد پیمان
*
آفرینش
بامدادی که تفاوت نکند، لیل و نهار
خوش بود، دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار!
آفرینش همه تنبیه* خداوند دل است
دل ندارد که ندارد، به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند، این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند:
آخر ای خفته! سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهی الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آن است که داماد گل از حجلهی غیب
بدرآید که درختان همه کردند، نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید، نه عجب!
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد، در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده، نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهی یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
درِ دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
عقل حیران شود از خوشهی زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهی یاقوت انار
تا نه تاریک بود سایهی انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از ابر*
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم، هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آن است که کافر بگشاید زنّار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهی ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دَیّار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم، خدایا! زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپْسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
شاعر؛ (سعدی شیرازی)
* برخی گمان میکنند، "تنبیه" تنها در اصطلاح عامیانه بهکار میرود و تنها به معنای کتک زدن و ادب کردن کسی است که در امری کوتاهی کرده و یا خلافی را مرتکب شده اما از آن معنای "آگاه کردن" نیز اراده میشود لذا در مصرع مذکور بهجای "تنبیه" از واژهی "تسبیح" بهره میبرند که البته آن هم معنای پرباری دارد اما از حیث ارتباط معنوی شور و لطافت شاعرانهای در واژهی "تنبیه" هست که در "تسبیح" مشاهده نمیشود. البته از یک جهت "تسبیح" نیز معنایی نزدیک به "تنبیه" را افاده میکند اما در مجموع منظور سعدی "تسبیح" نبوده است.
اول اینکه؛ سعدی میخواهد بگوید؛ این همه آفرینش برای این است که صاحبان دل به وجود خدا پی ببرند و دلشان به نور خدا روشن شود اما در "تسبیح" تنها به عبارت "به پاکی یاد کردن خدا" اشارت میشود که سعدی در مصاریع پایینتر بدان پرداخته شده و به تکرار آن نیاز نیست!
نکتهی قابل توجه اینکه؛ چنانچه کسی میخواهد، در سرودههای بزرگان تغییری حاصل کند، میبایست مراقب باشد که از منظور و معنای اصلی منحرف نشود. مانند اندک تغییر این حقیر از "میغ" به "ابر" که در پایینتر به توضیح آن پرداختهام!
* در اصل "میغ" بود که این حقیر در مصرع مربوطه اندک تصرفی کردم، زیرا تغییری در معنای آن حاصل نمیشود!
روزگار آزاردهنده
میرسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
میخلد در دیدهی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو [از او] عضوی برند
چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
تا شدم بیعشق، میلرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
شاعر؛ صائب تبریزی
جام لاله!
هم مستی عشق در پیاله است مرا
هم در سخنم غم است و ناله است مرا
خورشید فلق به عاشقی میگوید:
سرخی شفق چو جام لاله است مرا
شاعر؛ مجید شفق
*
بهگوش ما!
از پشت درِ خانه صدا میآید
گویی که صدای آشنا میآید
آواش به گوش جان ما پیچیدست
یاریست که با هلهلهها میآید
*
عاشق شدن!
در شب گل من، ستارهات را دیدم
چشمان پر از اشارهات را دیدم
دیریست که رفتهای ز پیشم امّا
عاشق شدن دوبارهات را دیدم
*
طلایه!
آیینهی شعر من پر از تصویر است
در هر غزلم نشانهی تدبیر است
گلواژهی شعر من چو آیه گوید
اعجاز خوشش طلایهی اکسیر است
*
زبان عشق!
چشمت بهنظر ستارهی دریاییست
آیینهی روشن شبِ رؤیاییست
با تو به زبان عشق میباید گفت
این گمشده از قبیلهی شیداییست
*
آیینهی شب
آیینهی شب چو سکهای بر آب است
یا حقهی سیمین پر از سیماب است
رخسارهی ماه من در ابر گیسو
در جلوهگری چو هالهی مهتاب است
*
آفتاب نوروزی!
پیوسته تو را بخت نکو روزی باد
کارت همهساله عشرتآموزی باد
همواره به جامت می پیروزی باد
جان و دلت آفتاب نوروزی باد
*
عطرِ سنجد!
از جام دهان تو می ناب خوش است
بوسیدن آن لبان شاداب خوش است
شب تا بهسحر به زیر عطر سنجد
در بستر نقرهای مهتاب خوش است
رباعیها؛ مجید شفق
فريب
گر آخرین فریب تو ای زندگی نبود
اینك هزار بار رها كرده بودمت
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواستهام بركنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشادهای
دانستهام كه هر چه كنی جز فریب نیست
اما درین فریب، فسونها نهادهای
در پشت پرده هیچ مداری جز این فریب
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كنی و مرا رام او كنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او كنی
تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم
در دام این فریب، بسی دیر ماندهام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی! دریغ كه چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
شاعر؛ نادر نادرپور
یک کشف منحصربهفرد در شرقیترین نقطه ایران
سرپرست هیأت باستانشناسی شهر سوخته، دربارهی این کشف مهم، توضیح داد:
کشف اینگونه لوحها در مناطق غربی ایران امری عادی است اما نکته اینجا است که در شرقیترین نقطهی ایران و «دشت لوت» باستانشناسان تا کنون به چنین کشف "منحصر بهفردی" دست نیافته بودند.
او با بیاناینکه این لوح نشان از ارتباط جامعه شهر سوخته با مردم آغاز ایلامی دارد، افزود:
باستانشناس و معاون هیأت باستانشناسی در عمق چهار متری اتاق شمارهی ۲۷ منطقهی مسکونیِ محوطهی شهر سوخته در حین کاوش به این لوح رسید.
ایشان این کشف را تا حدودی غیرمنتظره خواند و گفت: در همایش باستانشناسی جنوب شرق این نوید را به جامعهی باستانشناسی داده بودم که در آیندهی خیلی نزدیک چنین رویدادی رخ خواهد داد و هیأت باستانشناسی به این کشف دست خواهد یافت.
سرپرست هیأتباستان شناسی شهر سوخته دربارهی مشخصات این لوح حسابداری، گفت: این لوح، ۱۱ سانتیمتر طول و ۷ سانتیمتر عرض دارد و شامل دو گونه علامت است. یکی از علامتها خطوطیاند که نشانگر نوع کالای ارسالشده همراهِ لوح است و دیگری سلسله شکلهای مستطیلی عمقدار که نشان از تعداد کالای ارسالشده دارد که در حال حاضر برای ما ناآشنا است.
این باستانشناس مهمترین نکته در ساختار این لوح را اثر مُهر استوانهای ارسالکننده روی آن دانست و افزود: طبق ساختار این مُهر، کاملا روشن است که مردم در آن دوره از سیستم حسابداری دهگانی استفاده میکردند، برخلاف سومریها که سیستم حسابداری آنها بر اساس نظام شستگانی بوده است.
او با اشاره به اینکه تا فصل نوزدهم، در بخشهای خیلی قدیمیترِ شهر سوخته کاوشی نشده بود، بیان کرد: در دو فصل گذشته تصمیم گرفتیم، در لایههای عمیقتر کار کنیم که خوشبختانه این تصمیم منجر به کشف این لوح باارزش در عمق چهارمتری شد.
ایشان اظهارکرد: هماکنون و در روزهای پایانی کاوش و پژوهش فصل نوزدهم در پایگاه شهر سوخته مشغول ثبت، ضبط و آمادهسازی مستندات و گزارش کار هستیم و کار حفاری در سه گمانهی اصلی در منطقهی مسکونی به پایان رسیده است.
باستانشناسان کاوشهای فصل نوزدهم شهر سوخته را از اول آذرماه ۱۴۰۰ آغاز کردهاند که اکنون، به روزهای پایانی آن نزدیک شدهاند. کاوشهای این فصل به دلیل کمبود بودجه به سه کارگاه محدود شد؛ کارگاه نخست در منطقه مسکونی شرقی واقع شده که فعالیتهای باستانشناسی در آن با هدف دستیابی به لایههای قدیمیتر صورت گرفت. در کارگاه شمارهی ۳۳ که دومین کارگاه است، ادامه فعالیتهای سه فصل گذشته دنبال شد. کارگاه شماره ۳۹ نیز در منطقهی مسکونی واقع شده که فعالیت هیأت باستانشناسی در آن با هدف یافتن ساختمانها و معماری جدید انجام شد.
بنابر اعلام پایگاه میراث جهانی شهر سوخته، در این فصل از کاوش از باستانشناسان ایتالیا و صربستان نیز دعوت شده است.
شهر سوخته با پنجهزار سال پیشینهی تاریخی و تمدنی، از مهمترین مناطق شهرنشینی باستانی در فلات ایران است که در حدود ۶۰ کیلومتری زابل در استان سیستان و بلوچستان قرار دارد و سال ۱۳۹۳ بهعنوان سایت فرهنگی در یونسکو ثبت جهانی شد.
تا پیش از این نیز، آثار مهمی از شهر سوخته کشف شده که از جمله آنها به جمجمه جراحیشده یک دختر ۱۳ ساله، چشم مصنوعی زنی حدودا ۲۸ تا ۳۲ ساله که جنس آن ترکیبی از قیر طبیعی و نوعی چربی جانوری و سیمهای ریز طلایی شبیه مویرگهای چشم است، خطکشی ساختهشده از چوب آبنوس به طول ۱۰ سانتیمتر که تا دقت یک میلیمتر را اندازهگیری میکند، تخته نردی از چوب آبنوس با ۶۰ مهره و جامی سفالین با طراحی یک بز درحال حرکت که قدیمیترین انیمیشن جهان لقب دارد، میتوان اشاره کرد. بعضی از این آثار را در موزه شهر سوخته در استان سیستان و بلوچستان میتوان مشاهده کرد!
فتوای من ...
یارست نه جان کز کَفَش آسان بتوان داد
عشق است نه ایمان که به شیطان بتوان داد
سیبش نه چو آن کالک تحریمی حواست
تا از پس یک فاجعه تاوان بتوان داد
بر قامت طوبایی آن ساحره سیبیست
کز بهر به دست آمدنش جان بتوان داد
فتوای من آنست که بر بید حرامست
خاطر چو به گیسوی پریشان بتوان داد
هر نالهٔ مرغی نه سزاوار سماع است
میدان چو به مرغان خوشالحان بتوان داد
صد نکته نهانست به پیغام نگاهش
گر گوش بر آن چشم سخنران بتوان داد
چاک دل درمانده شود یکسره درمان
گر بوسه بر آن چاک گریبان بتوان داد
دل را که متاعیست گرانمایه چو گوهر
تنها به برازندهاش ارزان بتوان داد
جان بود امانت که سپردند به عاشق
تا واسطه گردد که به جانان بتوان داد
معشوقه گر آغوش محبت بگشاید
شاید که به عاشق سر و سامان بتوان داد
کوتهنظری بستن امید به رود است
تا تن به بن پُر دُر عمان بتوان داد
بر طوطی شکّرشکن طبع من اینک
پاداش سخن قند فراوان بتوان داد
شاعر؛ محمد پیمان
دهم آذرماه ۱۴۰۰ (گنجور شعر آزاد)
همزبانیها!
قصهی عشق تو و آن همزبانیها چه شد
شور ایام شباب و زندگانیها چه شد
چون کبوتر سر به زیر پر کشیدم از غمش
بال پروازم کجا رفت، آن جوانیها چه شد
رفت از یادم حدیث و قصهی شیرین عشق
تلخیاش بر جان بماند و شادمانیها چه شد
با دل پرآرزو از خویش میپرسم کنون
پرسه گردیها و آن آوازخوانیها چه شد
داستان گفتگوهامان مگر بر باد رفت
نازنین با من بگو، آن همزبانیها چه شد
زندگی بیرنگ شد بیتو، نمیگوید کسی
زیر سقف نیلگون، رنگینکمانیها چه شد؟
یاد داری عاشقانه گل بهم میریختیم
بر سرِ یاری چه آمد، گلفشانیها چه شد
مهربانیها ز دلهای من و ما رفته است
مردم از نامردمیها، مهربانیها چه شد؟
خاطرات عاشقی گویا فراموشت شده
کو محبتها بهدل، هم آشیانیها چه شد
واژهای تقدیس اگر دارد همانا نام توست
قصهها شد، غصه وان همداستانیها چه شد؟
باغبانا شور و شوق زندگی پایان گرفت
بر سر بُستان چه آمد، باغبانی ها چه شد؟
شاعر؛ مجید شفق
*
صبح ظفر
ای شب زدگان، صبح ظفر نزدیک است
از پیچ و خم کوچه خبر نزدیک است
شب می گذرد پنجره را باز کنید
گلبانگ خوشِ مرغ سحر نزدیک است
شیشهی دل!
گفتم که: دلت، گفت؛ پر از احساس است
گفتم که: تنت، گفت؛ چو برگ یاس است
گفتم: چه کند با نگهت شیشهی دل
گفتا: پرهیز، زانکه چون الماس است
دریادلی!
از فتنهی روزگار فریاد، ای دوست!
امدادم کن به مهر، امداد، ای دوست!
تا دریاها پُرند از طوفانها
دریا دلیات همیشگی باد، ای دوست!
آیینه!
دستی که به غم دل مرا میشکند
بنگر که زمانهاش کجا میشکند
هر شیشه که بشکند صدایی دارد
جز شیشهی دل که بیصدا میشکند
وطن!
دل قصد عزیمت وطن دارد باز
وین روح، دوباره عزم تن دارد باز
این مرد سپید موی گُمکرده عزیز
امید به بوی پیرهن دارد باز
زائر میخانه!
در میکدهی عشق شرابم بدهید
یک جام پر از آتش و آبم بدهید
من زائر میخانهام از بهر خدای
در را بگشائید و جوابم بدهید
موی تو!
ای هستی من به عشق تو وابسته
هر ذرّهی من به مهر تو دل بسته
گیسوی تو چون قصیدهای طولانی
ابروی تو چون دوبیتی پیوسته
بانوی خیال!
بانوی خیال و ناشکیبایی من
آیینهی روشن تماشایی من
آیا، به سر انگشت وفا خواهی زد؟
روزی به درِ بستهی تنهایی من
پایان سخن!
از تو همه شب شکایتی داشت دلم
تا وقت سحر حکایتی داشت دلم
پایان سخن شنو که در چنتهی خویش
بارِ غم بینهایتی داشت دلم
راز!
دردیست به دل که گفتنش نتوانم
هم گفتن و هم نهفتنش نتوانم
رازیست که تشنهام بدانم آن را
امٌا ز کسی شنفتنش نتوانم
در خواب شدم!
در نایرهی عشق چه بیتاب شدم
چون شمع فرو ریختم و آب شدم
در لحظهی مرگ و زندگی میگفتم:
بیدار شدم دمی و در خواب شدم
ترک!
گر بر سر تو چتر فلک بردارد
باز آن رخ چون آینه لک بردارد
گر بوسه نمیزنم تو را میترسم
کز بوسهی من لبت ترک بردارد
خط بطلان!
خورشید سحرگهی نتابیده رود
عمر سفری بساط برچیده رود
بازا و بر این گفته خط بطلان زن
کز دل برود هر آنکه از دیده رود
مرغابی بیچاره!
وقتی که به شب حریر مهتاب افتاد
آیینهی مه به برکهی آب افتاد
برخاست صدای تیر از قلب سکوت
مرغابی بیچاره به مُرداب افتاد
سال نوری!
چون شاخهی تاکی و پر از انگوری
در آیینهی دیدهی من منظوری
دیدار تو کی شود میسر، انگار
از من به هزار سال نوری دوری
وطنباختگان!
هر کس که به دل عشق وطن داشته باشد
از سوز درون نیز سخن داشته باشد
با طعنه وطنباختگان یکسره گویند
او گور ندارد که کفن داشته باشد
امانت!
آنجا که برآید از دل آواز کسی
سرپنچه مزن چو زخمه بر ساز کسی
در سینه سخن امانت یاران است
مردی نبود فاش کنی راز کسی
شاعر؛ مجید شفق
عهد جوانی
بهشت جاودان پنداشتم عهد جوانی را
دریغا دادم از کف این بهشت جاودانی را
چو مرغی کز قفس بیند گلی در رهگذار باد
ز عمر رفته میجویم نشان زندگانی را
از آن ترسم که جای مرغ دیگر این قفس گردد
وگرنه من کجا دارم غم بیآشیانی را
چو آن مرغی که در هر برگ گل نقش خزان بیند
تبه کردم به خود از وحشت پیری جوانی را
ز گرمیها فزاید سردمهری ای دریغ از من
که بر آن ماه خود آموختم نامهربانی را
به دور لاله و گل جام می بِستان در این بُستان
که همچون باد میبینم شتابان زندگانی را
چنان خو کردهام با غم در این محنتسرا "الفت"
که هرگز بازنشناسم من از غم شادمانی را
شاعر؛ عبدالله الفت
هشت آبانماه ۱۴۰۰ (گنجور شعر آزاد)
قربانی شما من!
در خلوت شبانه گویم خدا خدا من
زیراکه بیتو هستم در چنگ غم رها من
فرزند رنج و دردم، همچون خزان زردم
از هر چه در جهانست، با غصه آشنا من
در این فضای سنگین، سخت است زنده ماندن
بر حال من نظر کن، زین پس بساز با من
تکیه بر عمر کوتاه، شرط خرد نباشد
با داس مرگ شاید، از تو شوم جدا من
دل بیتو رنگ غم شد، بر من همه ستم شد
گر رنج من چنین است، با رنج خود رضا من
هم زین سبب خریدم، در عصرِ آفرینش
از کارگاه هستی، بر جان خود بلا من
در جمع جانشکاران، پیوسته بیوفا تو
در بین جاننثاران، همواره با صفا من
زان پیشتر که خلقت، صورتپذیر گردد
بودم ز نسل آدم، بر عشق مبتلا من
آخر ز من چه دیدی، مرغی شدی پریدی
تا تو برم بیایی، پیوسته در دُعا من
تو شوخ و دلفریبی، از مهر بینصیبی
من مهربان و عاشق، شیدا و بینوا من
هرکس ز دست دشمن، روی آورد به یاران
بر دشمنان کنم روی، از یار خودستا من
ای عاشقان بدانید، افسانهام بخوانید
الهام من شمائید، قربانی شما من
شاعر؛ مجید شفق
Www.falollahnekoolalazad.blogfa.com
مقتضای حال
هرشب از غمت گویم، قصهی پریشانی
زیر ابر دلتنگی، در هوای بارانی
مرغ آرزوهایم، زآشیان دل پر زد
آشیانهاش سوزد، زآتش پریشانی
بیتو نازنین دلبر، میکُشد مرا آخر
نالههای زیر لب، گریههای پنهانی
بیتو گر که جانی بود، زیر موج غم فرسود
میکشد مرا آخر، این محیط توفانی
سینهام پر از اندوه، درد من گران چون کوه
حالت عزا دارد، در شبان ظلمانی
برگ هستیام بر باد، رفت و میروم از یاد
تا بهکی کنی بیداد، آه از این مسلمانی
هر کجای این دنیا، خانهای کنم برپا
ترسم آن سرا، بیتو، رو نهد بهویرانی
آن امید جان من، رفت و رازم افشا کرد
با که میتوان گفتن، راز خود بهآسانی
اشک غم ز چشمانم، چون ستاره میبارد
میروی و میگردی، کوچهها چراغانی
نوعروس شهر من، جلوهی دگر دارد
فرش زیر پایش را میکنم گل افشانی
نقش خستگیها را از رخم تماشا کن
لوح آن غم خود را بستهام بهپیشانی
شعر من غمانگیز است، چون غروب پاییز است
مقتضای حال است این، گر کنم غزلخوانی
شاعر؛ مجید شفق
آیا این سروده از ایرجمیرزا است؟ 👇
زن نگیر
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر
چه اسیری که ز دنیا شدهام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر
بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر
زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر
یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر
بودم آن روز من از طایفهی دُردکشان
بودم از جمع خوشان
خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر
ای مجرد که بود، خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم
زن مگیر، ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم
چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر
من از آن روز که شوهر شدهام خر شدهام
خر همسر شدهام
میدهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر
اخیرا در فضای مجازی به ویژه سایتهای اینترنتی سرودهای سست (نظم مستزادی) به نام ایرجمیرزا نشر یافته که اصولا از ایشان نیست. جالب این جاست که در (گنجور شعر) نیز به نام ایرج میرزا ثبت و ضبط شده است.
شایان ذکر است که در اولین مصرع؛ (ای دوست) حشو متوسط است و ایرجمیرزا جز در مواردی که منادا حشو نباشد، از آن در شعر خود بهره برده است. مانند:
[ای دوست به ذات حق تعالی سوگند]
که منظور او یکی از دوستانش است اما در سرودهی مذکور مشخص نیست که طرف خطاب کیست و پرواضح است که برای پر کردن وزن شعر آمده است.
در مصرع سوم؛ (یکسره) نیز حشو متوسط و آنهم تنها برای پر کردن آهنگ شعر استخدام شده است.
در مصرع ششم؛ واژهی "روز" زیبندهی مصرع نیست و بهتر است به "دوره" بدل شود، چون در مصرع قبل از آن هر چند که ترکیب "یکوقت" مناسب سروده نیست، اما منظور سراینده زمانهایی بوده که نباید آن را تنها یکروز تلقی کرد.
البته نمیگویم؛ مرحوم ایرجمیرزا در سرودن کلام موزون، عاری از هرگونه عیب است اما اینگونه هم نیست که در یک سروده دارای چندین ایراد باشد. ایشان ممکن است در هر بیست یا سی سروده یک اشتباه کرده باشد.
ضمنا یک مصرع مانده به آخر، یک رکن عروضی "فعلاتن" کم دارد و دلیل دیگری بر این مدعاست که سرایندهی سرودهی مذکور ایرج میرزا نیست!
چند مورد قابل بحث دیگر نیز در سرودهی فوق مشاهده میشود که در حوصلهی این مقاله نیست!
یکی از دوستان شاعر زبانشناس ادیبم، در این زمینه میگوید:
سرودهی فوق در [دیوان کامل ایرجمیرزا به کوشش و تدوین دکتر محجوب] یافت نشد و این مطلب لازم است درج شود که علاقمندان تازهکار به شعر فارسی چشم و گوش بسته هر سرودهای را بهنام شاعران مطرح و توانا نپذیرند!
فضلالله نکولعل آزاد. مهرماه ۱۴۰۰ (گنجور شعر آزاد)
جمال دوست
بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیستاند و آنم نمیدهد
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمیدهد
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم
دوران چو نقطه ره به میانم نمیدهد
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد
گفتم رَوَم بهخواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد.
شاعر: حافظ شیرازی
مهرماه ۱۴۰۰ (گنجور شعر آزاد)
شکوه عشق!
آسمان چون دیدهی تو باز آبی میشود
این شب تیره به چشمم ماهتابی میشود
با نظر بر چشمهای آبگون روشنت
هر چه میبینم، چو چشمان تو آبی میشود
گر نبندی دیدگانت را شبانگاهان بهناز
کهکشان از برق چشمانت شهابی میشود
همچو غنچه چهرهات از چشم من پوشیده است
کی تو را چون گل زمان بینقابی میشود
طعم ناکامی ز عشقت را چشیدم بارها
با امیدِ اینکه فصل کامیابی میشود
چون پری از دیده پنهانی، نمیدانم هنوز
کی تمام این عشقورزی غیابی میشود
هرچه میجویم، نمییابم تو را، در حیرتم
تا چه خبطی علت این دیریابی میشود
حرفی از بوسه نگفته، زود میگویی که نه
تا چه اینسان موجب حاضرجوابی میشود
چنگ اگر بر تار گیسوی تو بتوانم زدن
بند بندم نغمهپرداز و ربابی میشود
دوش در خوابم سروش نیکبختی مژده داد
که مخور غم زود یارت آفتابی میشود
نازنین بر عاشقان خویش کمتر کن نگاه
چون نگاهت باعث خانهخرابی میشود
تا نفس باقیست دریابم که عمر مانده را
زود بیتو نوبت پا در رکابی میشود
شاعر؛ مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
دل دیوانه!
این دل دیوانه هم دل از برای ما نشد
گفتم آخر روزی عاقل میشود، امّا نشد
خواستم بسپارمش چندی به یاری مهربان
چارسوی شهر را گشتم، کسی پیدا نشد
غیر من کز روی غمخواری پرستارش شدم
حال این مجنون بیکس را کسی جویا نشد
فکر کردم با دعا و ندبه عاقل میشود
غافل از آنکه سرابی با دعا دریا نشد
پای در زنجیر قسمت بود و میپنداشتم
میروم جایی دگر، گر خوشدلی اینجا نشد
رؤیت فردای روشن بود امیدم سالها
کاروان عمر رفت و یک شبش فردا نشد
از هزاران غنچهی خوش آب و رنگ آرزو
زیر رگبار نگونبختی یکی هم وا نشد
میشود هر روز دنیا پیش چشمم تنگتر
بشکند ارکان کج بنیانش، این دنیا نشد
حالیا من ماندهام با این دل شوریدهسر
هیچکس اینگونه با دیوانهای تنها نشد
شاعر؛ محمد پیمان
زاهد ظاهرپرست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هرچه گوید، جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید، بیدقی خواهیم راند
عرصهی شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند سادهی بسیارنقش؟
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبة لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد، گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بندهی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است
عاشق دردیکش اندر بند مال و جاه نیست
شاعر: حافظ بزرگ